محل تبلیغات شما



دیروز با حالت مغمومی از خواب بیدار شدم و روز رو با افسردگی آغاز کردم. سهیل کلافه شد و بعد رفت سر کار. من توی همون مدتی که اون نبود تصمیم گرفتم (یا شایدم به ناگه مودم عوض شد) که بهتر باشم. بهتر شدم حقیقتا. ایمیل هام رو جواب دادم کیک هویج درست کردم و . بهتر شد زندگی آره. از اون موقع تا الان بهترم . هنوز خوبم. تا ببینم دوباره چی پایین میندازدم.
همیشه با ترس I'm not khaas enough زندگی کردم. میترسم از دوست پسر فعلیم جدا شم/باهاش بهم بزنم. دوست پسر فعلیم یه پسر فوق خوبه. خوب اخلاقی منظورمه. منو درک میکنه میدونه چه طوری باید دوست پسری کنه میدونه باید کر کنه میدونه. حواسش هست. به من حواسش هست به خواسته هام به حساسیتام به دغدغه هام توجه میکنه. یه مردِ خوبه. یه مرد به درد بخور که دخترا ارزوشونه باهاش باشن. پس مشکل من چیه؟ مشکل من؟ نمیتونم اینجا بنویسمش.
این موقعیت هایی که توشون با صدای بلند ذهنت تکرار میکنی چیزی نگو، صبر کن عصبانیتت بخوابه، الان قند خونت پایینه و حالت سر جای عادیش نیست، صبر کن، سکوت کن. زمان بده، درست میشه و . » خیلی سختن. طبیعیه. کظم غیظ اتفاق دشواریه.

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها